عشق و دوست داشتن

یک نکته از دکتر شریعتی

عشق جنون است و جنون چیزی جر خرابی و پریشانی فهمیدن و اندیشیدن نیست. اما دوست داشتن در اوج معراجش، از سر حد عقل فراتر می رود و فهمیدن و اندیشیدن را نیز از زمین می کند و با خود به قله بلند اشراق می برد.

عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند و دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد.
عشق تنها یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق.
عشق در دریا غرق شده است و دوست داشتن در دریا شناکردن.
عشق بینایی را می گیرد و دوست داشتن می دهد.
عشق خشن است و شدید و در عین حال پایدار و سرشار از اطمینان.
عشق همواره با شک آلوده است و دوست داشتن سراپا یقین است و شک ناپذیر. از عشق هرچه بیشتر بنوشیم، سیراب تر می شویم و از دوست داشتن هرچه بیشتر، تشنه تر. عشق هرچه دیرتر می پاید کهنه تر می شود و دوست داشتن نوتر.

عشق نیرویی است در عاشق که او را به سوی معشوق می کشاند و دوست داشتن جاذبه ای است در دوست که دوست را به دوست می برد. عشق تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست.
عشق رو به جانب خود دارد، خودخواه است و خودپا و حسود، و معشوق را برای خویش می پرستد و می ستاید اما دوست داشتن رو به جانب دوست دارد، دوست خواه است و دوست پا و خود ر ا برای دوست می خواهد و او را برای او دوست می دارد و خود در میانه نیست.

آری...که دوست داشتن از عشق برتر است و من هرگز، خود را تا سطح بلندترین قله عشق های بلند، پایین نخواهم آورد.

شب جدایی

ز دو دیده خون فشانم ز غمت شب جدایی
چه کنم که هست این ها گل باغ آشنایی


همه شب نهاده ام سر چو سگان بر آستانت
که رقیب در نیاید به بهانه ی گدایی


مژه ها و چشم شوخش به نظر چنان نماید
که میان سنبلستان چرد آهوی خطایی


ز فراق چون ننالم من دلشکسته چون نی
که بسوخت بند بندم زحرارت جدایی


سر برگ گل ندارم ز چه رو روم به گلشن؟
که شنیده ام زگل ها همه بوی بی وفایی


به کدام مذهب است این، به کدام ملت است این
که کشند عاشقی را که تو عاشقم چرایی


به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند
که تو در برون چه کردی؟ که درون خانه آیی


به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم، همه زاهد ریایی


در دیر می زدم من که ندا ز در درآمد
که درآ، درآ عراقی، که تو آشنای مایی

 

 

بی تو

کاش این سایه وحشت ز تنم دور شود

این همه ظلمت دیوانه کمی نور شود

 

بی تو انگار که یک جسم خیالی هستم

سرد و بی روح همان آدم خاکی هستم

 

هیچ کسی مثل تودر خاطر من جا نگرفت

دست در دست خودم روی دلم پا نگرفت

 

با تو برخاستم و مثل تو تکرار شدم

بی تو در خویش فرو ریختم و آواره شدم

 

بعد تو هیچ کسی چشم مرا خواب نداد

کسی به این ریشه خشکیده کمی آب نداد

 

تا که در کلبه تنهایی خود جان دادم

و به چشم همه شب آتش سوزان دادم

 

بی تو در کنج فراموشی خود پوسیدم

داغ ویرانی و آباد نگشتن دیدم

 

مانده بودم چه کنم از غم بی همنفسی

و تو آن وقت نبودی که به دادم برسی

 

تا در این جاده بن بست رهی باز کنی

و مرا مثل خودت راهی پرواز کنی

 

سالها منتظر آمدنت بودم من

عصر گل رفتی و اینک شده عصر آهن

 

اینک آن رعد زمین خورده سرگردانم

مثل آغاز پرواز دغدغه پایانم

 

عاقبت خاطره ها قلب مرا دار زدند

کوچه کوچه خبرش را به همه جار زدند

 

دیگر به روی جاده سوار و غبار نیست

چشمی کنار پنجره در انتظار نیست

 

آ‌ن کوچه های خوب ملاقات مرده اند

وقتی دلی برای دلی بی قرار نیست

 

می خواستم بدون خودم زندگی کنم

چشم تو بود که گفت راه فرار نیست