عشق و دیوانگی

در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود
برای نخستین بار فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند خسته و کسل چون بیکار بودند
روزی همه فضائل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه
ناگهان ، ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثلا غایم باشک
همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد من چشم میگذارم من چشم میگذارم
و از آنجائیکه هیچکس نمی خواست بدنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردنند او چشم بگذارد و بدنبال آنها بگردد

ادامه مطلب ...