از عشق می گریزم ، دراین چنین زمانی
بروقفه در سکوتـــــــــم دراین دیار فانی
امواجی از تمنا در جستجوی ساحل
در یک زمان بی وزن ، ویران آشنایی
در طول یک نگاهم گم می کنم خــدا را
از خویش می گریزیم ، پیوسته و نهانی
همسایه با خرابی ، بیگانه با جدایی
اینجا دیار من، در لحظه های آنــــی
چشم انتظار و آبی ، ساکت نشسته ام من
شاید به هم رساند ، ما را خــــدا زمانـــــی
از من دگر نمانده جز ردپایــی بر برگ
چون شبنم خیالم خشکیده با خزانی
بس کوس حق شنیدم ،الحق که حق ندیدم
تا دفع روز فتنه ، دِه ای خدا امانی